معنی مظهر شوری

حل جدول

مظهر شوری

نمک


شوری

سوره چهل و دوم قرآن

لغت نامه دهخدا

شوری

شوری. (حامص) ملوحت. پرنمکی. صفت شور. چگونگی شور. یکی از طعمهای نه گانه. نمکینی. (یادداشت مؤلف):
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب اوهر کسی.
فردوسی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
- امثال:
نه به آن شوری شور ونه به این بی نمکی، در مواردی بکار رود که اعمال کسی از حد اعتدال خارج باشد.
|| (ص نسبی) ظاهراً شوره فروش است. (از آنندراج):
آن مه شوری که شهری شد پر از غوغای او
هر زمان در شورمی آرد مرا سودای او.
سیفی (از آنندراج).
|| قسمی گندم که در گناباد کارند. (از یادداشت مؤلف).

شوری. [را] (اِخ) یا «حمعسق ». سوره ٔ چهل ودومین از قرآن، مکی، و آن پنجاه وسه آیت است، پس از سوره ٔ فصلت و پیش از سوره ٔ زخرف است. (یادداشت مؤلف).

شوری. [ش َ را] (ع اِ) نام گیاهی بحری که اهل مغرب آن را اسرار گویند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی بحری. (از ناظم الاطباء). گیاهی است دریائی. (منتهی الارب).

شوری. [را] (ع اِمص) مشورت کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). مشورت. (مهذب الاسماء). کنکاش. کنکاش کردن. (منتهی الارب). مشوره. (غیاث اللغات). مشورت و کنکاش. (ناظم الاطباء). مشاورت. سگالش. (یادداشت مؤلف). رایزنی. (فرهنگ فارسی معین): و امرهم شوری بینهم. (قرآن 38/42).
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن.
مولوی.
|| (اِ) هیأتی که برای مشورت گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). نخستین شوری در اسلام بدینسان بود که چون عمربن الخطاب را از ابولؤلؤ زخم رسید صحابه نزد او آمدند و از ولایت عهد پرسیدند. او گفت شش تن یعنی علی و عثمان و طلحه و زبیرو عبدالرحمن و سعد پس از من تا سه روز با یکدیگر شور کنند و بر یکی از این شش تن متفق شوند و مردی از انصار را با پنجاه تن بر آنان گماشت و انصاری را گفت اگر از این جماعت پنج کس بر یکی اتفاق کنند و یکی خلاف کند او را بکش و اگر چهار تن بر یکی اتفاق و دو تن اختلاف کنند آن دو تن را بکش و اگر سه تن بر کسی و سه تن دیگر بر دیگری متفق شوند پسرم عبداﷲ را حکم کن و فرموده بود عبداﷲ در شوری حاضر شود اما در انتخاب خلیفه دخالت نکند و فقط با پیش آمدن شق ثالث حکم باشد. (یادداشت مؤلف):... فصبرت علی طول المده و شدهالمحنه حتی اذا مضی لسبیله جعلها فی جماعه زعم انی احدهم فیاللّه و للشوری. (خطبه ٔ شقشقیه). فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد و انما الشوری للمهاجرین و الانصار. (نهج البلاغه نامه ٔ شماره ٔ 6).
- اهل شوری، (انجیل لوقا 23:5 یکی از اجزای سنهدرین) و چنان معلوم است که بعضی از اجزای این مجلس ادعای مسیح را تصدیق نمودند و با آن مکر و حیله و جبری که بر ضد او و تابعانش فراهم کرده بودند مقاومت کردند. (قاموس کتاب مقدس).
- رجال شوری، علی بن ابی طالب (ع)، عثمان بن عفان، طلحهبن عبیداﷲ، زبیربن العوام، عبدالرَحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص. (از نهج البلاغه شرح شیخ محمد عبده).
- مملکت شوری، شوروی. روسیه ٔ کمونیست با دول متحده ٔ آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوروی و روسیه شود.


مظهر

مظهر. [م َهََ](ع اِ) جای بالا رفتن.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). محل صعود و جای بالا رفتن. ج، مظاهر.(ناظم الاطباء). || محل ظهور و جای آشکارا شدن و جایی که در آن چیزی دیده میشود و آشکارا میگردد.(ناظم الاطباء). جلوه گاه. محل ظهور. جای پیدایش.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دل وجان اهل معنی... به وجود مبارک آن معدن خلال جلال و مظهر دولت و اقبال مسرور.(المعجم چ دانشگاه ص 25).
- مظهرالعجائب، پیدایشگاه شگفتیها.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظهرخوان، خواننده ٔ مظهر و اشاره است به کتاب «مظهرالعجایب » عطار نیشابوری:
مظهرم گویی بباید سوختن
چشم مظهرخوان بباید دوختن.
عطار.
- مظهر قنات، آنجا که آب قنات در سطح زمین عیان و جاری شود. محل پیدایش آب قنات بر روی زمین.
|| در تداول، نماینده. مثل. نمایشگر. نشان دهنده. مجسم شده ٔ چیزی: فلائی مظهر تقوی و پرهیزگاری است. || تماشاگاه و منظر و تماشاخانه.(ناظم الاطباء).

مظهر. [م ُ هََ](ع ص) پیدا.(دستورالاخوان چ نجفی ص 591). آشکار کرده. آشکار شده. و هویدا گشته.(ناظم الاطباء). مترادف ظاهر.(از کشاف اصطلاحات الفنون):
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش.
خاقانی.
- های مظهر، های ملفوظ مانند های پادشاه و فربه.(ناظم الاطباء).

مظهر. [م ُ ظَهَْ هََ](ع ص) قوی پشت از شتران و جز آن.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). مردی سخت پشت.(مهذب الاسماء)(از اقرب الموارد).

مظهر. [م ُ هَِ](ع ص) خداوند ستور برنشست.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد). خداوند ستور سواری. ج، مظهرون.(ناظم الاطباء). یقال بنوفلان مظهرون.(ناظم الاطباء). ای منهم ظهر.(منتهی الارب). || شتر گرمی نیمروز رسیده.(منتهی الارب)(آنندراج). شتری که در گرمای نیمروز رسیده باشد.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || در وقت ظهیره آینده.(منتهی الارب)(آنندراج). در نیم روز آینده و در نیمروز سیرکننده.(ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی، آشکاراکننده و نمودار نماینده.(ناظم الاطباء): فلیکن ان النور هوالظاهر فی حقیقه نفسه المظهر لغیره بذاته.(حکمت اشراق سهروردی ص 113). و الحرکه و الحراره کل منها مظهر للنور.(حکمت اشراق سهروردی ص 195).


چشم شوری

چشم شوری. [چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) شورچشمی. شورچشم بودن.چشم شور داشتن. چشم زخم زنی. رجوع به چشم شور شود. || در لهجه ٔ عامیانه، بمعنی چشم شویی و شست وشوی دادن چشم. رجوع به چشم شویی شود. || (اِ مرکب) در تداول عامه، ظرف چشم شوری را هم گویند.


سلاح شوری

سلاح شوری. [س ِ] (حامص مرکب) فن سپاهیگری داشتن. عمل سلاحشور: تو در این خانقاه قلب این سلاحشوری می کنی. (کتاب المعارف).

گویش مازندرانی

شوری

شوری معنای شوق و فراوانی را در برابر کلیه ی واژه های متضاد...

فرهنگ فارسی هوشیار

شوری

مشورت کردن، کنکاش، مشاورت، رایزنی

فرهنگ فارسی آزاد

شوری

شُوْری، مشورت- امر مورد مشورت- نام سوره 42 قرآنست که مکیّه می باشد و 53 آیه دارد،

معادل ابجد

مظهر شوری

1661

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری